
کمربند حواستان را ببندید... اینجا، آغاز سفر خاطرههاست.
گلپایگان، خانهای نقلی و دور از قیلوقال، با پنجرهای سبز و رو به سکوت، زادگاه سوفراگل است؛ شهری که خورشیدش هر روز پاکیزگی را طلوع میکند و ریههای هر رهگذری را به نفس عمیق وا میدارد.
اینجا همان جایی است که وقتی منظرهی کوههایش از پشت ابرها آسمان را نگاه میکنند، همهچیز شبیه کارتپستالها و خیال پشت پلکهای آدمهای رویاپرداز است.
سوفراگل، کودک نوپای این خانهی کوچک و قصهگو، با مهرِ بنیانگذار عزیزش، با هدف جاودانگی طبیعت گلپایگان، نوری شد بر دستان زحمتکش مردمانش.
اگر گلپایگان صبح برفی اول دیماه باشد، سوفراگل چای تازهدم سماور زغالی خانهاش است؛ عطری از هل، رنگی از زعفران و خاطرهای از گرما.
گلپایگان مادربزرگ مهربان قصه است و سوفراگل برگهی زردآلوی شیرین جیبهایش؛ یا اگر مرد کشاورز باشد، سوفراگل ثمر دل اوست — محصول محبتی که بیدریغ به درختانش میبخشد.
ما عشق را در شیشهها ریختهایم، تا زمستانهایتان را با دمنوش گرم کنیم و کامتان را با عسل و مربا شیرینتر.
از روزی که آقای سوفرا و خانم گل با هم آشنا شدند، فهمیدیم این قصه سر دراز دارد؛ قصهای از ریشه، مهر و زندگی. قصهای که کلاغش به خانه میرسد، اما هیچگاه به پایان نمیرسد.